بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
میتونی فکر کن اما اگر نمی تونی مجبورت نمیکنم
یه کوچه تنگ اونم تاریک اما نه تاریک نیست دمه غروبه
داری راه می ری اونم تنها اما نه تنها نیستی
چند لحظه فکر میکنی که همرات کیه اما نه نمی فهمی
فکر می کنی چون سایه به سایه با هاته
می ترسی چون اونو نمی شناسی
وقتی که شب میشه اون رفته اما نه هنوز باهاته
بیشتر میترسی چون نمیتونی رهاش کنی
همیشه باهاته اما تو اونو تو اون کوچه دیدی
دیدیش اما نمی دونی کیه
معلومه وقتی از خودت داری فرار می کنی خودتم نمی شناسی
چه برسه به سایه ات که همیشه باهاته
اما درکش نمی کنی و ازش فرار می کنی
همین…
+ There are no comments
Add yours