دستهای خالی

این داستان کوتاه رو اتفاقی تو نت پیدا کردم وقتی خوندمش اشکم در اومد و منقلب شدم اسمش را در آن صفحه ندیدم و اسمش را گزاشتم ” دستهای خالی”  امیدوارم شما نیز همانند من لذب ببرید:

روزی پسربچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید بستنی با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت ۵۰ سنت
پسر دستش را در جیبش کرد وتمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید بستنی ساده چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پرشده بود و عده ای هم بیرون منتظر خالی شدن میز بودند با بی حوصلگی و با لحنی تند گفت ۳۵ سنت.
پسر: لطفا یک بستنی ساده بیاورید.
خدمتکار بستنی را آورد و صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی اش را تمام کرد و پولش رابه صندوقدار پرداخت. هنگامیکه خدمتکار برای تمیز کردن میز بازگشت، گریه اش گرفت. پسربچه روی میز کنار ظرف خالی، ۱۵سنت برای او انعام گذاشته بود

+ There are no comments

Add yours