پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا میگفت. پیرمرد تقلا میکرد تا خودش را از دستان پسر رها کند. چند رهگذر کنار پیادهرو ایستاده بودند و تماشا میکردند. مردی تنومند جلو رفت. آنها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره». پیرمرد که چشمهایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت:« آقا ولش کنین پسرمه!»
+ There are no comments
Add yours