چه زود ۴ سال گذشت…
دلم برای معصومیتت تنگ شده…
دلم برای فریاد هایی که میزدی تنگ شده…
دلم برای زندگی بدون دغدغت تنگ شده…
دلم برای اون اشکایی که بی بهونه میومدن تنگ شده…
دلم برای اون صورتت که بعد از گریم ملتهب میشد…
واسه خنده هایی که نمی تونستی جلوشونو بگیری تنگ شده…
واسه اون نوشته های بدون دغدغه … واسه همونایی که آخرشون مرگ نبود تنگ شده…
هنوز پروازی نبود – هنوز پروازی خلق نشده بود – دلم واسه اون مداد قرمزت تنگ شده…
گفتی میمیرند … سروها ایستاده می میرند اما دلم برای پیرهن خونی تنگ شده…
بعد تو گویی دیگر کسی نیست…
دلم برای روزای آرومت تنگ شده…
+ There are no comments
Add yours