دختر و پدر

Categories
تلنگر داستان

ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺭﻭ ﭘﻠﻲ ﻣﻴﮕﺬﺷﺘﻦ. ﭘﺪﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﻮﺭﺍﻳﻲ ﻣﻴﺘﺮﺳﻴﺪ، ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑه ﺪﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: » ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻟﻄﻔﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﻧﻴﻮﻓﺘﻲ

ابر باشم

Categories
پیام ها تلنگر

همیشه دوست داشتم ابر باشم . . . . .. چون ابر انقدر شهامت داره که هر وقت دلش میگیره جلوی همه گریه کنه