دختر و پدر

Categories
تلنگر داستان

ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺭﻭ ﭘﻠﻲ ﻣﻴﮕﺬﺷﺘﻦ. ﭘﺪﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﻮﺭﺍﻳﻲ ﻣﻴﺘﺮﺳﻴﺪ، ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑه ﺪﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: » ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻟﻄﻔﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﻧﻴﻮﻓﺘﻲ

دعوا

Categories
داستان

پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا می‌گفت. پیرمرد تقلا می‌کرد تا خودش را از دستان پسر رها کند. چند رهگذر کنار

سیلی

Categories
داستان

امروز سر چهار راه سیلی بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم پشت چراغ

عملکرد

Categories
داستان

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو

دفتر مشق

Categories
داستان

دفتر مشق یه داستان دیگر حتما بخونید وقتی خوندم تموم وجودم آتیش گرفت معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …

تصمیم نهایی

Categories
داستان

سلام از امروز قصد دارم داستانهای تاثیر گزاری را که درنت می خوانم رو روی این وبلاگ نیز بگزارم تا شما دوستان نیز بهره ببرید.

دستهای خالی

Categories
داستان

این داستان کوتاه رو اتفاقی تو نت پیدا کردم وقتی خوندمش اشکم در اومد و منقلب شدم اسمش را در آن صفحه ندیدم و اسمش