دختر و پدر Categories تلنگر داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۱-۱۰-۳۰ Post Comment 0 comments ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺭﻭ ﭘﻠﻲ ﻣﻴﮕﺬﺷﺘﻦ. ﭘﺪﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﻮﺭﺍﻳﻲ ﻣﻴﺘﺮﺳﻴﺪ، ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑه ﺪﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: » ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﻟﻄﻔﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﻧﻴﻮﻓﺘﻲ
آدم های بزرگ ، آدم های متوسط ، آدم های کوچک Categories داستان عمومی Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۱-۰۶-۲۱ Post Comment 0 comments آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند. آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند. آدم های کوچک پشت سر دیگران
دعوا Categories داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۰-۱۲-۰۵ Post Comment 0 comments پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا میگفت. پیرمرد تقلا میکرد تا خودش را از دستان پسر رها کند. چند رهگذر کنار
سیلی Categories داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۰-۱۱-۱۵ Post Comment 0 comments امروز سر چهار راه سیلی بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم پشت چراغ
عملکرد Categories داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۰-۱۰-۰۷ Post Comment 0 comments پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو
دفتر مشق Categories داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۰-۰۹-۲۳ Post Comment 0 comments دفتر مشق یه داستان دیگر حتما بخونید وقتی خوندم تموم وجودم آتیش گرفت معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …
تصمیم نهایی Categories داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۰-۰۹-۲۲ Post Comment 0 comments سلام از امروز قصد دارم داستانهای تاثیر گزاری را که درنت می خوانم رو روی این وبلاگ نیز بگزارم تا شما دوستان نیز بهره ببرید.
دستهای خالی Categories داستان Post Author By sepandar Post Date ۱۳۹۰-۰۹-۱۱ Post Comment 0 comments این داستان کوتاه رو اتفاقی تو نت پیدا کردم وقتی خوندمش اشکم در اومد و منقلب شدم اسمش را در آن صفحه ندیدم و اسمش